چندی پيش سنگ صبور مردی حدود هم سن وسال خودم شدم و پای درد دلش نشستم . ماجرا از اينقرار بود : در حاليكه در شهر محل كارم، مجرد هستم ، اما بر حسب عادت برای خوردن شام ، از ميز شماره يك بخش خانوادگی باشگاه شركت استفاده ميكنم. آن مرد نيز آنشب تنها در حال صرف غذا بر روی ميز شماره يك بود . بندرت و فقط با چشم در چشم هم افتادن، سلام عليك مختصری بعلت همدوره بودن استخدامی خود با او داشتم ، هر چند كه سالها بود به شركت ديگری در منطقه منتقل شده بود . اين ميز تقريباً پاتوق هر شب من بود ، پر روئی كرده برای خوردن شام همراه با يك مصاحب ، اجازه گرفتم كه كنارشان بنشينم و نشستم . مردانیكه از مرز پنجاه سال سن گذشته اند، بعضيهاشون مثل من خيلی پرچانه هستند و يحتمل خانم و بچه ها از دست وراجی اونها به ستوه می آيند . يه آدم كه بيش از نيم قرن تجربه زندگی را در چنته خودش داره ، تمايل داره اين تجربه را به بچه هايش منتقل كنه و همين موضوع باعث قيد و بندی ميشه كه آزردگی اونها را بدنبال داره بهمين علت داخل خونه ، تره برا چنين بابائی ديگه خورد نميكنند و بناچار چنين مردانی به دنبال گوشهائی ميگردند كه تحمل حرفهای تكراری اونها را كه برای اولين بار ميشنوند ، داشته باشند.
بعد از رد و بدل كردن بيش از نيم ساعت حرفهای بی ربط و انواع انتقاد و اظهار نظر و ارائه راهكارهای قاطع ، من در آوردی ، كه بيشتربرای باز كردن باب آشنائی و صرفاً شكستن سكوت بدون گزيدن روح طرف مقابل بود . قبل از اينكه حسب معمول شروع به اظهار گلايه از دست بچه هائی بكنيم كه قدر ناشناس هستند ، صحبت به بيماريهای قلب و قند و فشار و چربی و زانو به مقتضای سن و سالمان كشيد؛ آن آقا گفتند: روحيه خرابی دارد و تصور اينكه بتواند به پايان سن بازنشستگی كه 60 سال است برسد، ندارد و اخيراً نيز دچار مشكل سكته قلبی شده است .
به چهره اش نگاه كردم . يعنی نگاه كردم . چون ما آدمها گاهی با اينكه در نزديكی هم ،مدتها هست كه زندگی ميكنيم ، ولی متاسفانه بهمديگر بشكل كامل نگاه نميكنيم .
قد كوتاهی داشت ، گاهی كه او را از دور ميديدم ، فكر ميكردم حداقل پنج سال كوچكتر از خودم است. در ميان صحبتها معلوم شد فقط يكسال اختلاف سن با من داره ، با نگاه عميقم به او ناگهان علاوه بر چشمان بی فروغش چهره شكسته و رنجور و پر از تنش روحی روانی و نا اميدش ديده شد . در حاليكه 54 ساله بود ، متاسفانه چهره يك مرد بيمار و نااميد سن بالا را داشت.!!
وقتی از او سوال كردم چرا اميدش را به زندگی از دست داده . اول عكس يه دختر بچه زيبای ده ساله را نشونم داد و گفت : اين دخترمه ، حدود يك ماهه نديدمش . در حاليكه شرمنده تمام مدتی بودم كه پيشش نشسته ، و با اراجيف گوئی متوجه درهم ريختگی او نشده بودم ، با ناراحتی و نمی ناخوداگاه بر چشمانم از ته دل گفتم: آخ ، متاسفم ، و بعد از چند لحظه سكوت ، پرسيدم : اتفاقی براش افتاده ؟ گفت: نه . و كمی بعد با بغضی در گلو گفت : مادرش با من متاركه كرده اونها همگی رفتند تهران خونه پدر بزرگشون .
گفتم :همين يه بچه را داری ؟ گفت: نه يه دختر بزرگ هم دارم كه افسرده هستش با تاخير امسال رفت دانشگاه ولی دوباره مشكل مادرش با من باعث خونه نشينيش شده .
دوباره سكوت كرد . من با يه سوال سكوت شكن پرسيدم : چرا اختلاف سن دو تا دخترات با همديگر زياده ! گفت: بله ، اين دختر كوچيكه را خدا خيلی دير بما داد ، اما اختلاف سن دختر بزرگه ام با پسرم حدود يكسال بيشتر نبود . و سكوت .

يعنی پسرم را ديگر ندارم . با اين ذهنيت كه شايد پسرش را در كودكی از دست نداده من نيز بغض گلويم را گرفت و نميتوانستم تا لحظاتی حرف بزنم .
ميدانستم او نياز به درد دل كردن داره . و موضوع متاركه و يا طلاق يك زن و مرد به اين سن و سال و افسردگی يك دختر جوان و شكسته شدن يك مرد در حد نابودی بود . بدون اينكه سوالی بپرسم فقط نگاهش كردم و گفت : يه جوون عشقش كشيد تو خيابون دريفت بزنه ، با ماشينش دستی كشيد و پسر هفده سالم با موتورسيكلتی كه من براش خريده بودم بهش خورد .
دو روز بعد دكترها گفتند: مرگ مغزی شده و بهتره اجزاء بدنشو ببخشی به بيماران . ديگران بما گفتند: اينطوری حس ميكنيد پسرتون نمرده . همسر و دختر بزرگم مدتی مثل ديونه ها شده بودند مجبور شدم چند بار دكتر ببرمشون . البته من هم دست كمی از اونها نداشتم و زندگی برای ما تلخ تلخ شد . اما من بعنوان پدر مجبور شدم كه بيشتر از بقيه تحمل كنم و ناراحتيم را بروز ندهم و در خودم بريزم . دخترم با قرص و دارو كمی بهتر شد و كنكور شركت كرد و رفت دانشگاه . خانمم بعلت ناراحتی روحی بعد از فوت پسرش ديگه برای درس دادن مدرسه نرفت و شغلش را بعد از بيست و چند سال كار از دست داد . بعلت كسالت روحی زنم مدتها كار منزل بر دوش زن برادرام و خواهرام افتاد كه نوبتی ميومدن خونه ما . دو تا خانم و يه آقا هستند كه اجزاء پسرم را به آنها پيوند زده اند گاهی دخترم و يا مادرش و يا اونها تماس ميگيرند اينطوری خصوصاً دختر بزرگم با حرف زدن باهاشون آروم ميشه اما مشكل اينه ؛ زنم كه قبلاً با شنيدن صدای اونها و با رفتن سر مزار پسرش حالتهای شديد عصبيش كمتر ميشد چند ماهی هست كه دوباره قاطی كرده و مرا كه برای پسرم موتور سيكلت خريدم مقصر صد درصد ميدونه و از من بشدت بيزار شده و ميگه تو قاتل پسرم هستی . تو قاتلی ، قاتل خونه ام نيا از خونه ام برو بيرون . يه مدتی هم وقتی ميرفتيم قبرستان ، قبر پسرم رو كه ميديد گاهی قبول نداشت كه او مرده و ميگفت زنده هستش و اين قبر يكی ديگه ، كه به من نشان ميديد . اين چند ماه از وقتی كه زياد با من درگير ميشد برای اينكه دخترهام آسايش داشته باشند ، مجبور شدم كه برم خونه مادرم و مزاحم مادر پير و برادر و زن برادرم ميشدم . از سه ماه پيش به اينطرف خانواده زنم كه متوجه وخامت اوضاع خانوادگيمون شدند برای تغيير روحيه دخترشون آمدند و همه اونها را برای نگهداری بردند تهران . من تو اين مدت كه تنها شده ام سه بار برای ديدن دخترهام رفتم تهران . بچه ها را برادر خانمم زحمت كشيد بدون اطلاع دادن به خانواده اش آورد هتل . ماجرای ملاقات دوم ما را برای زنش كه گفت: اونهم گذاشت كف دست پدر و مادر زنم و نهايت زنم فهميد برای همين در ملاقات سوم نگذاشتند دختر كوچكم بيايد . پدر و مادر زنم بعلت پيری و كهولت سن ، قاط زده اند و بجای اينكه مرحم روی زخممان بگذارند با زنم يك صدا شده و مرا از بين برنده نوه شان ميدانند. اينقدر به اين دختر كوچيكه القاء كردند كه بابا ..... را كشت اونهم تلفن را از دست خواهر بزرگش نميگيره كه با من حرف بزنه . دختر بزرگم از نظر روحی رو به بهبود بود و با اين شرائط ميدونم كه ممكنه دوباره حالش بد بشه . خودم يك ماه پيش حالم خراب شد دكتر گفت سكته قلبی خفيف كردی ، بيشتر شبها در تنهائی كابوس ميبينم و برای خانواده خوشبختی كه داشتم حسرت ميخورم اين سه سال روز بروز شرايط مان بدتر شده اميدی به تغيير و بهبودی اوضاع ندارم برايم قابل تصور نيست كه روزی ...